شیوانا در بازار دهکده ایستاده بود. آنسوتر یکی از شاگردانش را دید که مشغول صحبت با دوستانش است. در این هنگام پیرمردی که بار سنگینی داشت جلوی شاگرد شیوانا و دوستانش سکندری خورد و بر زمین افتاد. شاگردشیوانا و بقیه دوستانش برای اینکه مجبور نشوند به پیرمرد کمک کنند روی خود را به سمتی دیگر برگرداندند و از پیرمرد دور شدند . گویی اصلا متوجه افتادن پیرمرد نشدند. شیوانا بلادرنگ به سمت مرد افتاده رفت و به او کمک کرد تا گوشه ای بنشیند. سپس با همراهی مردم اطراف پیرمرد و بارش را به منزلش رساندند و چند ساعتی برای اینکار معطل شدند.
غروب که شیوانا به مدرسه برگشت بی مقدمه همه شاگردان را به سالن کلاس فراخواند. وقتی همه شاگردان در کلاس حاضر شدند شیوانا گفت:” امروز می خواهم به شما درس بزرگی بدهم و آن این است که هرگز اجازه ندهید هیچ چیز شما را پیش خودتان خرد و ذلیل کند!”
شاگردان هاج و واج به شیوانا خیره شدند و بعد از مدتی سکوت از او پرسیدند:” چگونه یک انسان نزد خودش شرمنده و خجل و ذلیل می شود؟ به هر حال انسان نزدیکترین فرد به خودش است و تقریبا تنها موجودی است که با توجیه خودش را می بخشد!”
شیوانا سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت:” اصلا اینطور نیست. وقتی زمین خورده ای می بینیم و روی خود را به سویی دیگر می دوزیم تا از ما کمک خواسته نشود. وقتی دردمندی را می بینیم که درد و رنج طاقتش را بریده و خود را به بی خبری می زنیم تا مسئولیتی به گردنمان نیافتد. وقتی شخصی غریب و تنها میبینیم که نیازمند همراهی ماست و ما برای راحتی خود ، او را کمک نمی کنیم. و وقتی مجروحی را می بینیم و برای گریز از دردسرهای درمانش خودمان را به کوری می زنیم و راهمان را کج می کنیم. شاید با اینکار یعنی خود را به نفهمی زدن بتوانیم موقتا از زیر بار مسئولیت و زحمت ودردسر رهایی یابیم ، اما در همان لحظه خودمان را پیش خودمان خراب می کنیم و ارج و قرب و منزلتی که باید نزد خود داشته باشیم را ازدست می دهیم. و وقتی انسان خویشتن را مقصر و گناهکار بداند دیگر نمی تواند از عبادتش لذت ببرد و آرامش عمیق و واقعی را در زندگی تجربه کند. بنابراین درس امروز این است که مراقب باشید تنبلی و بی مسئولیتی شما را نزد خودتان خراب نکند!”
داستان های شیوانا – نویسنده : فرامرز کوثری