شیوانا 94 – گاهی با هم باشید ! بدون دعوت مزاحم !؟ مردی چندین دختر و پسر داشت . اما هر وقت می خواست برای تفریح و شادی به جایی برود ، دوستان و فامیل ها را هم صدا می زد و به شکل گروهی و دسته جمعی تفریح می کرد. روزی آن مرد نزد شیوانا آمد و با تعریف …
ادامه نوشته »شیوانا 93 – من بدنم نیستم !
مرد آهنگری سکته مغزی کرده بود و به واسطه آن بخش سمت راست بدنش فلج شده بود. او چون خانه نشین شده بود ، دائم گریه می کرد و هر وقت کسی احوالش را می پرسید بلافاصله بغضش می ترکید و زار زار در احوال خود می گریست. سرانجام خانواده مرد دست به دامان شیوانا شدند و ازاو خواستند تا …
ادامه نوشته »شیوانا 88 – دلیل کافی !
همین دلیل برای من کافی است ! ( دلیل کافی ! ) شیوانا و شاگردانش از مقابل مزرعه ای می گذشتند. یکی از شاگردان شیوانا با مسخرگی خطاب به بقیه گفت:” در این مزرعه مردی زندگی می کند که می گوید به وجود خالق کاینات و خداوند عالم کاملا معتقد است و اثبات وجود خدا را هر لحظه به کمال …
ادامه نوشته »شیوانا 86 – امید غلط !؟
آن سال تا اواسط تابستان در دهکده شیوانا باران بارید. روزی کدخدا همه را در میدان دهکده جمع کرد و به آنها گفت:” از این به بعد دیگر نباید نگران قحطی و خشکسالی باشیم. باران برای همیشه بر سرزمین ما باریدن خواهد گرفت و مزارع ما همیشه پر از آب خواهد بود. ما دیگر نگران آب خود نخواهیم بود.” شیوانا …
ادامه نوشته »شیوانا 78 – به آرزو احترام بگذار!
پسر جوانی ناراحت و آشفته حال نزد شیوانا آمد و با اندوه به او گفت: ” پدری داشتم که همت و پشتکار چندانی نداشت. بدنش ضعیف و ناسالم بود و در طول عمرش نتوانست شغل مناسب و پردرآمدی را برای خود دست و پا کند. تحصیلات چندانی هم نداشت و خلاصه یک آدم بسیار معمولی بود که در فقر و …
ادامه نوشته »