در دهکده ای دوردست زمین لرزه شدیدی رخ داده بود و تعداد زیادی کودک بی سرپرست مانده بودند. این کودکان در معیت یک بزرگتر پای پیاده به سمت مدرسه شیوانا به راه افتادند و بعد از هفته ها پیاده روی و سختی سرانجام به دهکده شیوانا رسیدند. سراغ مدرسه را گرفتند و پشت مدرسه منتظر ماندند تا برای کمک به …
ادامه نوشته »شیوانا 174 – برکت محرومیت !
افسرامپراتور دهکده شیوانا آدم خودخواه و متکبری بود. روزی به بازار دهکده رفت و از سبزی فروش دهکده خواست تا مرغوبترین کلم ها و سبزیجات را هر روز برای او جدا کند و زیر قیمت به منزل او بفرستد. سبزی فروش که مردی فقیر و لنگ بود در مقابل جمع به او گفت که چنین کاری نمی کند چرا که …
ادامه نوشته »شیوانا 173 – مبارزه به خاطر محو مبارزه !
یکی از زنان ثروتمند و جاافتاده دهکده شیوانا به همراه پنج دخترش نزد شیوانا آمدند و از او برای حل مشکلشان راه حل خواستند. شیوانا با تعجب گفت:” مادری که این همه دختر دارد باید بتواند در این سن و سال برای مشکلاتش خودش راه حل مناسبی پیدا کند.” زن پاسخ داد:” مشکل من دخترانم نیستند. بلکه تنها پسر بزرگم …
ادامه نوشته »شیوانا 172 – گل دعوای گوزن ها را تماشا نمی کند!
بهار بود و شیوانا در کنار چشمه ای نشسته بود و به گل ها و سبزه های بهاری خیره شده بود و از طبیعت بهاری لذت می برد. در این هنگام جوانی غمگین و پریشان قدم زنان از راه رسید و کنار شیوانا نشست و در حالی که گلی کوچک را از کنار جوی آب می کند به شیوانا گفت:” …
ادامه نوشته »شیوانا 171 – پس این جا چه می کنی؟!
روزی یک شکارچی فیل وارد دهکده شیوانا شد و سبدی وسط بازار دهکده گذاشت و مردم را دور خودش جمع کرد و گفت:”بیائید هر کدامتان داخل این سبد مبلغی پول بیاندازید و اسم خود را روی این ورقه بنویسید. این پول که به اندازه کافی شد با آن تیر و کمان های زهرآگین می خریم و به سراغ فیل های …
ادامه نوشته »